بدترین لحظات زندگیم
سلام دوردونه قشنگم خوبی نفسم اصلا دوست ندارم این خاطرات تلخ و بازگو کنم و ناراحتت کنم ولی میخوام واست بنویسم که بدونی مامان چه زجری کشید صبح اون روز بد از خواب بیدار شدم و خونه رو مرتب کردم و یه دوش گرفتم که خاله ترنج ( خاله یکی از بهترین دوست مامان یعنی خاله نادیا) باهام تماس گرفت و گفت که سفره ابوالفضل داره و اصرار کرد که من برم منم واسه اینکه ناراحت نشه قبول کردم و رفتم خونشون اون روز برف شدیدی میبارید و من با خاله نسیم ( دوست مامان) تصمیم گرفتیم بریم خرید ، البته من واسه اینکه اون قرصایی که خانم دکتر گفت و بخرم میخواستم برم بابا بهم زنگ زد و گفت برف خیلی شدیده فردا صبح با هم بریم منم قبول کردم و با نسیم برگشتیم خو...